معنی ممکن بودن

واژه پیشنهادی

حل جدول

ممکن بودن

احتمال

فارسی به عربی

ممکن

عملی، ممکن

عربی به فارسی

ممکن

شدنی , ممکن , امکان پذیر , میسر , مقدور , امکان

لغت نامه دهخدا

ممکن

ممکن. [م ُ م َک ْ ک َ] (ع ص) برقرار و پابرجا و ثابت و قایم. (ناظم الاطباء). قایم و پابرجا کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج): تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من بداری همچنانکه داشتی با آنکه تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79).
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکن است.
انوری.
کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر ممکن شد. (گلستان). || دارای قدرت و شوکت و عزت معزز و محترم: رافعبن لیث بن نصربن سیار که از دست علی عیسی امیر بود به ماوراءالنهر عاصی شد و بسیار از ممکنان از مروسوی وی رفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 421).
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن.
خاقانی.
چون ز آستان سلطان بازآمدی ممکن
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی.
خاقانی.
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم.
خاقانی.
اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و در کار. (جهانگشای جوینی). برادرش اثیرالملک... بعد از قتل برادرش تا در قید حیات بود ممکن و محترم بود. (نقض الفضائح ص 88).

ممکن. [م ُ ک ِ] (ع ص) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان. ضد محال. دست دهنده و پیداشونده. (ناظم الاطباء). دست دهنده. (دهار) (غیاث اللغات). پیداشونده. (غیاث اللغات). امکان یابنده. میسرشدنی. محتمل. دست داده. مقدور: چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ که دریافت آن ممکن نبودی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 356). زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 675). غازی خواسته بود که باز از آب گذرکند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 233). دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد... ممکن را از ناممکن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 95).
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد.
مسعودسعد.
معیشت من بی آب ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه). بهر وجه که ممکن باشد او را (گاو را) دور کنم. (کلیله و دمنه). آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد که بیان آن ممکن نگردد. (کلیله و دمنه).
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سودای یار من چه ؟
خاقانی.
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن.
سعدی.
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بیگنه در میان.
سعدی (بوستان).
دور از هوای نفس که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.
سعدی.
می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی
گر نروم نمی شود صبر و قرار ممکنم.
سعدی.
آنکو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
- ممکن الاثبات، چیزی که اثبات آن امکان داشته و شدنی باشد.
- ممکن الحصول، چیزی که به دست آوردنش ممکن است. به دست آوردنی.
- ممکن الوصول، چیزی که وصول آن امکان داشته باشد.
- ممکن الوقوع، چیزی که واقع شدن آن امکان داشته باشد.
|| مخلوق و انسان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سوسمار و یا ملخ تخم کرده و یا تخم در زیر بال گیرنده. (ناظم الاطباء). بیضه داده یا بیضه زیر بال گیرنده از سوسمار و ملخ. (منتهی الارب). مَکون. || رودبار و وادی گیاه مکنان رویاننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اصطلاح فلسفه) در اصطلاح فلسفه، امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات اقتضایی نداشته باشد، نه اقتضای وجود و نه اقتضای عدم. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). شاید بود. (لغت تاریخ بیهقی). مقابل واجب و ممتنع. آنکه عدم بر وی جایز بود و آن محتاج است به واجب. آنکه هم تواند بودن و هم تواند نبودن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
همه هر یک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
تا جهان ممکن است جانش باد
همه سرها بر آستانش باد.
نظامی.
ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشد واﷲ اعلم.
شیخ محمود شبستری.
رجوع به حکمت اشراق ص 27، 62، 180 و 186 شود.
- ممکن الاخس، موجود پستی که هستی او امکان داشته باشد، شیخ اشراق گوید: هرگاه موجود اخسی یافت شود به ضرورت و التزام عقلی بایستی ممکن اشرف قبل از آن موجود شده باشد. (از فرهنگ علوم عقلی): و من القواعد الاشراقیه ان الممکن الاخس اذا وجد فیلزم ان یکون ممکن الاشرف قد وجد. (حکمت اشراق ص 154). و رجوع به امکان اخس و امکان اشرف شود.
- ممکن الاشرف، موجود برتری که هستی اوامکان داشته باشد. رجوع به ترکیب قبل شود.
- ممکن الوجود، آن است که نه وجودش ضروری و نه عدم آن ضروری بود و آن مخلوقات است. (غیاث اللغات) (آنندراج). هرچه وجود و عدم او هیچیک ضروری نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل واجب الوجود و ممتنعالوجود: ان العالم ممکن الوجود و کل ممکن الوجود یکون محدثاً... (حکمت اشراق ص 263).
- ممکن بالذات. رجوع به امکان ذاتی شود.

ممکن. [م َ ک َ] (ع ص) برقرار و پابرجا و ثابت. (ناظم الاطباء). متمکن.

ممکن. [م ُ ک ِ / م َ ک َ] (ع اِ) جای تخم گذاشتن سوسمار و ملخ. (ناظم الاطباء).

ممکن. [م ُ م َک ْ ک ِ] (ع ص) قایم و پابرجا کننده کسی را. (غیاث اللغات) (آنندراج). || صاحب تمکین.

فرهنگ فارسی هوشیار

ممکن

پا بر جا شایند شایین شدنی شایا نا ور (اسم) برقرار شده پا بر جا کرده شده (اسم) پا بر جا کننده بر قرار دارنده. (اسم) امکان یابنده میسر، امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات خود اقتضایی نداشته باشد نه اقتضای وجود و نه عدم شاید بود (لغت بیهقی. پارسی نغز 386) مقابل ممتنع محال. یا ممکن بودن امکان داشتن حاصل شدن: } و چون بناء سبب بر متحرکی و ساکنی بود در آن نیز دو قسم بیش ممکن نبود. . ‎{ (المعجم. چا. دانشگاه 32)

فرهنگ معین

ممکن

(مُ کِ) [ع.] (ص.) میسر، آسان.

(مُ مَ کَّ) [ع.] (اِمف.) برقرار شده، پابرجا.

فرهنگ عمید

ممکن

جایز، روا، میسر، آسان،

فرهنگ فارسی آزاد

ممکن

مُمکِن، (اسم فاعل از اَمکَنَ، یَمکِنُ، اِمکان)، امکان یابنده، سهل و آسان شونده (کار یا امری)، میسر شونده، قادر گرداننده، در تحت قدرت در آورنده، بطور صفت: مُیَسَّر، عملی، سهل، آسان، از نظر فلسفی: وجود یا امریست که نه وجود ضرورت ذاتی داشته باشد و نه عدمش، و عند الوجود وجودش به غیر باشد نه به ذات

معادل ابجد

ممکن بودن

212

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری